مرکّب از: بی + دیدار، بی جمال، زشت، (یادداشت مؤلف)، مقابل دیداری: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار، فرخی، رجوع به دیدار شود
مُرَکَّب اَز: بی + دیدار، بی جمال، زشت، (یادداشت مؤلف)، مقابل دیداری: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار، فرخی، رجوع به دیدار شود
بی پشت و پناه، بی یارمند، بی دوست، (ناظم الاطباء)، بی آشنا و بی کس، (آنندراج)، بی یاور: چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت، فردوسی، براه دین نبی رفت از آن نمی یاریم که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم، ناصرخسرو، مرا گوئی اگر دانا و حری به یمگان چون نشینی خوار و بی یار، ناصرخسرو، - بی یار و جفت، بی کس و بی پناه، بی یار و یاور: چوبسیار بگریست با کشته گفت که ای در جهان شاه بی یار و جفت، فردوسی، مرا مهر هرمزد خوانند گفت غریبم بدین شهر بی یار و جفت، فردوسی، ، بی عدیل، بی نظیر و آنکه از کسی امداد و امان نخواهد، (از آنندراج)، بی مثل، بی همتا، بی مانند: فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی یار و جفت، فردوسی، خداوند بی یار و یار همه، نظامی، - بی یار و جفت، بی مانند، بی همتا، بی نظیر و عدیل: چو طغرل پدید آید آن مرد گفت که ای بر زمین شاه بی یار و جفت، فردوسی، - بی یار و یاور، بی دوست و کمک، بی کس و کار، غریب، -، بی مددکار و همکار: جهان را بنا کرد از بهر دانش خدای جهاندار بی یار و یاور، ناصرخسرو، - خداوند بی یار و جفت، بی شریک: بپستانش بر دست مالیدو گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی، سر گرگ را پست ببرید و گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی
بی پشت و پناه، بی یارمند، بی دوست، (ناظم الاطباء)، بی آشنا و بی کس، (آنندراج)، بی یاور: چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت، فردوسی، براه دین نبی رفت از آن نمی یاریم که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم، ناصرخسرو، مرا گوئی اگر دانا و حری به یمگان چون نشینی خوار و بی یار، ناصرخسرو، - بی یار و جفت، بی کس و بی پناه، بی یار و یاور: چوبسیار بگریست با کشته گفت که ای در جهان شاه بی یار و جفت، فردوسی، مرا مهر هرمزد خوانند گفت غریبم بدین شهر بی یار و جفت، فردوسی، ، بی عدیل، بی نظیر و آنکه از کسی امداد و امان نخواهد، (از آنندراج)، بی مثل، بی همتا، بی مانند: فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی یار و جفت، فردوسی، خداوند بی یار و یار همه، نظامی، - بی یار و جفت، بی مانند، بی همتا، بی نظیر و عدیل: چو طغرل پدید آید آن مرد گفت که ای بر زمین شاه بی یار و جفت، فردوسی، - بی یار و یاور، بی دوست و کمک، بی کس و کار، غریب، -، بی مددکار و همکار: جهان را بنا کرد از بهر دانش خدای جهاندار بی یار و یاور، ناصرخسرو، - خداوند بی یار و جفت، بی شریک: بپستانش بر دست مالیدو گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی، سر گرگ را پست ببرید و گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی
مرکّب از: بی + مقدار، بی وقار و سبکسر. (آنندراج)، بی قدر و بی رتبه. بدون شرف و اعتبار. بدون قدرت. بی مایه و فقیر. (ناظم الاطباء) : نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید اگرچه منفعت ماه نیز بی مقدار. بوحنیفۀ اسکافی. اگر خوارست و بی مقدار یمگان مرا اینجا بسی عز است و مقدار. ناصرخسرو. و آن لبان کز وی برشگ آید عقیق آبدار چون سفال بیهده بی آب و بی مقدار شد. سوزنی. و رجوع به مقدار شود
مُرَکَّب اَز: بی + مقدار، بی وقار و سبکسر. (آنندراج)، بی قدر و بی رتبه. بدون شرف و اعتبار. بدون قدرت. بی مایه و فقیر. (ناظم الاطباء) : نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید اگرچه منفعت ماه نیز بی مقدار. بوحنیفۀ اسکافی. اگر خوارست و بی مقدار یمگان مرا اینجا بسی عز است و مقدار. ناصرخسرو. و آن لبان کز وی برشگ آید عقیق آبدار چون سفال بیهده بی آب و بی مقدار شد. سوزنی. و رجوع به مقدار شود
بجلدی. بچالاکی. بی کاهلی. (یادداشت مؤلف). با زرنگی. تند: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زدبی کیار. رودکی. بدو گفت بهرام شو پایکار بیاور که سرگین کشد بی کیار. فردوسی. بر مهتر زرق شد بی کیار که برسم یکی زو کند خواستار. فردوسی. بخان براهام شو بی کیار نگر تا چه یابی نهاده بیار. فردوسی. رجوع به کیار شود
بجلدی. بچالاکی. بی کاهلی. (یادداشت مؤلف). با زرنگی. تند: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زدبی کیار. رودکی. بدو گفت بهرام شو پایکار بیاور که سرگین کشد بی کیار. فردوسی. بر مهتر زرق شد بی کیار که برسم یکی زو کند خواستار. فردوسی. بخان براهام شو بی کیار نگر تا چه یابی نهاده بیار. فردوسی. رجوع به کیار شود
خوش منظر و خوش آیند در دیدار، (ناظم الاطباء)، رجوع به با شود، پدیدار، روشن: هبرزی، هر چیزی خوب و بادیدار، (منتهی الارب)، و باشد که آن نفس مقهور شده باز با دیدار آید، (کیمیای سعادت)
خوش منظر و خوش آیند در دیدار، (ناظم الاطباء)، رجوع به با شود، پدیدار، روشن: هبرزی، هر چیزی خوب و بادیدار، (منتهی الارب)، و باشد که آن نفس مقهور شده باز با دیدار آید، (کیمیای سعادت)
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) : خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا. خاقانی. به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد بباغ. نظامی. خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای پرخیالی اعمیی بی دیده ای. مولوی. در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش اندر نظر هرکه پریوار برآمد. سعدی. حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که بی دیده ای دیده برکرد دوش. سعدی. به بی دیده ای گفت مردی که کوری ! بدو گفت بی دیده، کوری که کورم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دیده شود. ، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود: بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را. فردوسی. ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای. فردوسی. این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). شهنشه برآشفت و گفت ای جوان ز حد رفت جورت بر این بی زبان. سعدی. ، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) : از ایشان کسی روی پاسخ ندید زن بی زبان خامشی برگزید. فردوسی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند. خاقانی. اگر مرغ زبان تسبیح خوانست چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست. نظامی. در آن حضرت که آن تسبیح خوانند زبان بی زبانان نیز دانند. نظامی. ، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت: گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی وفا. ناصرخسرو. گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است. مولوی. سخنها دارم از درد تو در دل ولیکن در حضورت بی زبانم. سعدی. زبان درکش ای مرد بسیاردان که فردا قلم نیست بر بی زبان. سعدی. ، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند: زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان (بت) . سعدی. ، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور اظهار زباندانی کند. صائب. ، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح: که یک ره بدین شوخ نادان مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست. سعدی
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) : خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا. خاقانی. به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد بباغ. نظامی. خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای پرخیالی اعمیی بی دیده ای. مولوی. در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش اندر نظر هرکه پریوار برآمد. سعدی. حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که بی دیده ای دیده برکرد دوش. سعدی. به بی دیده ای گفت مردی که کوری ! بدو گفت بی دیده، کوری که کورم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دیده شود. ، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب ِ عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود: بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را. فردوسی. ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای. فردوسی. این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). شهنشه برآشفت و گفت ای جوان ز حد رفت جورت بر این بی زبان. سعدی. ، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) : از ایشان کسی روی پاسخ ندید زن بی زبان خامشی برگزید. فردوسی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند. خاقانی. اگر مرغ زبان تسبیح خوانست چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست. نظامی. در آن حضرت که آن تسبیح خوانند زبان بی زبانان نیز دانند. نظامی. ، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت: گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی وفا. ناصرخسرو. گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است. مولوی. سخنها دارم از درد تو در دل ولیکن در حضورت بی زبانم. سعدی. زبان درکش ای مرد بسیاردان که فردا قلم نیست بر بی زبان. سعدی. ، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند: زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان (بُت) . سعدی. ، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور اظهار زباندانی کند. صائب. ، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح: که یک ره بدین شوخ نادان مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست. سعدی
مرکّب از: بی + دینار، بی پول، مفلس، بی زر: سؤال کردم گل را که بر که میخندی جواب داد که بر عاشقان بی دینار، عمادی شهریاری، رجوع به دینار شود، سهل، آسان، (فرهنگ فارسی معین)، لطفاً (در تداول عامه)، این کلمه را بگاه خواهش چیزی در مقام ادب از کسی بکار برند
مُرَکَّب اَز: بی + دینار، بی پول، مفلس، بی زر: سؤال کردم گل را که بر که میخندی جواب داد که بر عاشقان بی دینار، عمادی شهریاری، رجوع به دینار شود، سهل، آسان، (فرهنگ فارسی معین)، لطفاً (در تداول عامه)، این کلمه را بگاه خواهش چیزی در مقام ادب از کسی بکار برند
1ـ اگر خواب ببینید هیچ دندانی در دهانتان نیست، نشانه آن است که برای پیش بردن اهدافتان توانایی کافی نخواهید داشت. دیدن افراد بی دندان در خواب، نشانه آن است که دشمنان برای بدنام کردن شما کوشش خواهند کرد -
1ـ اگر خواب ببینید هیچ دندانی در دهانتان نیست، نشانه آن است که برای پیش بردن اهدافتان توانایی کافی نخواهید داشت. دیدن افراد بی دندان در خواب، نشانه آن است که دشمنان برای بدنام کردن شما کوشش خواهند کرد -