جدول جو
جدول جو

معنی بی دیدار - جستجوی لغت در جدول جو

بی دیدار
مرکّب از: بی + دیدار، بی جمال، زشت، (یادداشت مؤلف)، مقابل دیداری:
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار،
فرخی،
رجوع به دیدار شود
لغت نامه دهخدا
بی دیدار
بی جمال، زشت
تصویری از بی دیدار
تصویر بی دیدار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی کیار
تصویر بی کیار
تند، سریع، بی درنگ، برای مثال مرد مزدور اندرآغازید کار / پیش او دستان همی زد بی کیار (رودکی - ۵۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پری دیدار
تصویر پری دیدار
پری رو، پری رخسار، پری چهر
فرهنگ فارسی عمید
بی پشت و پناه، بی یارمند، بی دوست، (ناظم الاطباء)، بی آشنا و بی کس، (آنندراج)، بی یاور:
چو آورد مرد جهودش بمشت
چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت،
فردوسی،
براه دین نبی رفت از آن نمی یاریم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم،
ناصرخسرو،
مرا گوئی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار،
ناصرخسرو،
- بی یار و جفت، بی کس و بی پناه، بی یار و یاور:
چوبسیار بگریست با کشته گفت
که ای در جهان شاه بی یار و جفت،
فردوسی،
مرا مهر هرمزد خوانند گفت
غریبم بدین شهر بی یار و جفت،
فردوسی،
، بی عدیل، بی نظیر و آنکه از کسی امداد و امان نخواهد، (از آنندراج)، بی مثل، بی همتا، بی مانند:
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت،
فردوسی،
خداوند بی یار و یار همه،
نظامی،
- بی یار و جفت، بی مانند، بی همتا، بی نظیر و عدیل:
چو طغرل پدید آید آن مرد گفت
که ای بر زمین شاه بی یار و جفت،
فردوسی،
- بی یار و یاور، بی دوست و کمک، بی کس و کار، غریب،
-، بی مددکار و همکار:
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور،
ناصرخسرو،
- خداوند بی یار و جفت، بی شریک:
بپستانش بر دست مالیدو گفت
بنام خداوند بی یار و جفت،
فردوسی،
سر گرگ را پست ببرید و گفت
بنام خداوند بی یار و جفت،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرکّب از: بی + مقدار، بی وقار و سبکسر. (آنندراج)، بی قدر و بی رتبه. بدون شرف و اعتبار. بدون قدرت. بی مایه و فقیر. (ناظم الاطباء) :
نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید
اگرچه منفعت ماه نیز بی مقدار.
بوحنیفۀ اسکافی.
اگر خوارست و بی مقدار یمگان
مرا اینجا بسی عز است و مقدار.
ناصرخسرو.
و آن لبان کز وی برشگ آید عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بی مقدار شد.
سوزنی.
و رجوع به مقدار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پدیدار. رجوع به پدیدار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + مدار، که مدار و نظم نداشته باشد:
ای مادر فرزندخوار
ای بی قرار ای بی مدار.
ناصرخسرو.
و رجوع به مدار شود
لغت نامه دهخدا
(اَجَل ل)
ظاهراً محرف بیرقدار باشد. رجوع به بیرق شود
لغت نامه دهخدا
(کیا / کُ)
بجلدی. بچالاکی. بی کاهلی. (یادداشت مؤلف). با زرنگی. تند:
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زدبی کیار.
رودکی.
بدو گفت بهرام شو پایکار
بیاور که سرگین کشد بی کیار.
فردوسی.
بر مهتر زرق شد بی کیار
که برسم یکی زو کند خواستار.
فردوسی.
بخان براهام شو بی کیار
نگر تا چه یابی نهاده بیار.
فردوسی.
رجوع به کیار شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
مرکّب از: بی + گدار = معبر، بی معبر.
- بی گدار به آب زدن، احتیاط نکردن. بی پروا به کاری پرداختن. رجوع به گدار شود
لغت نامه دهخدا
خوش منظر و خوش آیند در دیدار، (ناظم الاطباء)، رجوع به با شود، پدیدار، روشن: هبرزی، هر چیزی خوب و بادیدار، (منتهی الارب)، و باشد که آن نفس مقهور شده باز با دیدار آید، (کیمیای سعادت)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) :
خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا.
خاقانی.
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد بباغ.
نظامی.
خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای
پرخیالی اعمیی بی دیده ای.
مولوی.
در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش
اندر نظر هرکه پریوار برآمد.
سعدی.
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده برکرد دوش.
سعدی.
به بی دیده ای گفت مردی که کوری !
بدو گفت بی دیده، کوری که کورم.
(از یادداشت مؤلف).
رجوع به دیده شود.
، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود:
بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان بی زبان مهربان دایه را.
فردوسی.
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای.
فردوسی.
این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
شهنشه برآشفت و گفت ای جوان
ز حد رفت جورت بر این بی زبان.
سعدی.
، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) :
از ایشان کسی روی پاسخ ندید
زن بی زبان خامشی برگزید.
فردوسی.
بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند.
خاقانی.
اگر مرغ زبان تسبیح خوانست
چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست.
نظامی.
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بی زبانان نیز دانند.
نظامی.
، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت:
گویا ولیکن بی زبان
جویا ولیکن بی وفا.
ناصرخسرو.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است.
مولوی.
سخنها دارم از درد تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم.
سعدی.
زبان درکش ای مرد بسیاردان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.
سعدی.
، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند:
زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان (بت) .
سعدی.
، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد:
شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زباندانی کند.
صائب.
، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح:
که یک ره بدین شوخ نادان مست
دعا کن که ما بی زبانیم و دست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَهْ)
دارای دیداری چون ماه. با چهره ای چون ماه زیبا:
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفۀ بستان ستان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
باریک بین، دقیق، در بیت زیر شعرشناس:
گرچه در شعر تیزدیدار است
از من افزون نباشدش دیدار،
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بی رونق. کساد. کاسد. بی مشتری
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: بی + دندان، آنکه دندان ندارد. آنکه دندانش افتاده باشد. (ناظم الاطباء) ، بی اصل. رجوع به ریشه شود
لغت نامه دهخدا
(بیِ)
نیکویی صورت. خوشرویی. خوشی چهره، خوش یمنی. شگون. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دی)
مرکّب از: بی + دیوار، که دیوار ندارد:
بچشم سر یکی بنگر سحرگاه
بر این دولاب بی دیوار و بی لاد.
ناصرخسرو.
رجوع به دیوار شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + دینار، بی پول، مفلس، بی زر:
سؤال کردم گل را که بر که میخندی
جواب داد که بر عاشقان بی دینار،
عمادی شهریاری،
رجوع به دینار شود، سهل، آسان، (فرهنگ فارسی معین)، لطفاً (در تداول عامه)، این کلمه را بگاه خواهش چیزی در مقام ادب از کسی بکار برند
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مرکّب از: بی + کردار، که کردار ندارد. بی عمل:
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری بدیدار.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پری پیکر. پری رخسار. پری منظر
لغت نامه دهخدا
بی پرستار و غمخوار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی دیده
تصویر بی دیده
بی چشم، نابینا، کور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی گدار
تصویر بی گدار
بی معبر، احتیاط نکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پری دیدار
تصویر پری دیدار
پری رخسار پری پیکر پری منظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی تیمار
تصویر بی تیمار
بی پرستار و غمخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با دیدار
تصویر با دیدار
خوش منظر و خوش آیند در دیدار، پدیدار، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
بی ارزش، پست، خوار، فرومایه
متضاد: ارزشمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
1ـ اگر خواب ببینید هیچ دندانی در دهانتان نیست، نشانه آن است که برای پیش بردن اهدافتان توانایی کافی نخواهید داشت. دیدن افراد بی دندان در خواب، نشانه آن است که دشمنان برای بدنام کردن شما کوشش خواهند کرد -
فرهنگ جامع تعبیر خواب
مدام، پیوسته، پیاپی
فرهنگ گویش مازندرانی